مجله مهر: اینجا یک نقطه فراموش شده است. نقطه کوری در گرمی مرکز کشور که انگار کسی دلش نمیخواهد جویای حالش شود. روستای فراموش شدهای که از درو دیوارش دود و درد بیرون میریزد. حالا من همراه بچههای بسیج سازندگی آمده ام به اینجا، با یک دوربینی که نمی دانم چقدر میتواند قصههای تلخ این روستای ماتم زده را روایت کند. به روستا که میرسم مستقیم میروم دهیاری، قرار است فردا یک کاروان اردوی جهادی بیاید که همگی خانم هستند. دهیاری این روستا برعکس جاهای دیگری که رفتهام میگوید بحث عمرانی زیاد مهم نیست. قابل تحمل است. اما بیشتر مشکل فرهنگی داریم که باید به آن کمک شود. سراغ اهالی میروم از حرفهای اهالی میفهمم اعتیاد بیداد میکند. اینجا ۷۵ تا ۸۵ درصد اهالی معتاد هستند. دلم میریزد و دنبال دلیل میگردم. دنبال دلیلی که برایم توجیه کند چطور روستایی در مرکز کشور میتواند این میزان آلودگی داشته باشد. شاید اگر لب مرز بود باورش کمی راحت تر بود. چه دلیلی میتواند داشته باشد جز اینکه اینجا از محلی تأمین میشود؟ انگار عدهای کمر بسته باشند، اهالی اینجا را ریشه کن کنند. در این روستا چه خبر است؟
دوربینم را نامحرم ندانید
بچههای جهادی که می رسند سراغشان میروم و باهم کلی حرف می زنیم. التماسشان میکنم که دوربینم را نامحرم ندانند. بگذارند تا از تمام حرکاتشان عکس بگیرم. می دانم بعضیها دلشان میخواهد کارهای خیرشان بین خودشان و خدا بماند، اما دوربینم باید همه چیز را ثبت کند. می گویم به خدا ریا نیست. بگذارید دیده شود. بگذارید اگر حتی دست و پای کسی را میمالید و پای حرف کسی مینشینید من عکس بگیرم. بگذارید این کارها به گوش بقیه برسد.
خانمها آمده اند تا برای دخترها کلاس برگزار کنند. اما آنقدر جمعیت پسرها زیاد است و آنقدر مشتاقانه نگاهمان میکنند و از ما محبت طلب میکنند که مجبور میشویم برای آنها هم کلاس بگذاریم. اهالی میگویند معلمهای مدرسه روستا به زور اینجا می آیند، برای همین حوصله بچهها را ندارند و بچهها را به شدت تنبیه میکنند و حتی با چوب میزنند. راست میگوید بچهها مدام نگاهشان به جهادی هاست تا ببینند برایشان چه آورده اند. گویی که دنبال محبتی میگردند که هیچ وقت نداشته اند. کلاسهای هنری و قرائت قرآن برایشان برگزار میشود و من عکس میگیرم. سرو کله زدن با پسرها خیلی سختتر است. جهادیها اصلاً تندی نمیکنند اما گاهی آنقدر کار سخت میشود که صورت خیس و اشک بعضی جهادگرها را می بی نم.
نگاه بچهها ویرانم میکرد
من آمده ام هم از جهادیها عکس بگیرم هم اینکه دردهای روستا را از لابه لای خانههای کاهگلی و ترک خورده روستا بیرون بکشم تا برای کسانی که نمیدانند روایت کنم. با دهیار روستا در کوچه پس کوچهها چرخ می زنیم. روستا محله بالا و محله پایین دارد. اهالی محله بالا بیشتر به درد اعتیاد دچارند. ابتدا قبول نمیکردند که سراغشان برویم و عکس بگیریم.
گفتیم هدف از انتشار عکسها کمک به روستا و اهالی است تا شاید راهی باز شود که بتوانند مشکلاتشان را حل کنند. در یکی از خانهها را می زنیم و داخل میشویم. پیرزنی داخل حیاط نشسته است و مشغول مصرف مواد است. تا مرا می بیند گریه اش میگیرد و با صدای بلند قربان صدقه و قدو بالایم میرود. داد میزند و میگوید: «ببین با خودم چیکار کردم؟ ببین من چقدر بدبختم. ببین چه به روز بچههایم آوردم.» دیگر کاری از دستش برنمی آمد. حالا همه بچهها و عروسهایش نشسته اند و باهم هروئین می کشند.
وارد چند خانه میشوم و اوضاع همین است. باور کنید اینطور نیست که بگویم بنشینند و من عکس بگیرم. وقتی وارد میشوم بساطشان پهن است و فقط دورش مینشینند. حتی عین خیالشان نیست که این صحنه را دوربینم ثبت میکند. ثبت این صحنهها دستهایم را میلرزاند. پسربچه ای گوشه کادر من نشسته که توی چشمهای مادرش زل زده و مصرف مواد را سیر نگاه میکند. این صحنه و این نگاه ویرانم میکند.
من بارها از صحنههای تلخ عکس گرفته ام، از زلزله، طوفان، سیل عکس گرفته ام. از بیرون کشیدن جنازه عکس گرفته ام از گریه بازماندهها عکس گرفته ام. اما این عکس و این نگاه نابودم میکند. بغلش میکنم و می بوسمش، توی چشمهایش نگاه میکنم و می گویم ناراحت نباش همه چیز حل میشود. حالا نمی دانم این حرفها را واقعاً به او می گویم یا به خودم و اینکه واقعاً همه چیز حل میشود؟ صحنهای که مرا ویران کرد صحنه بی تکرار هر روز و هر شب بیشتر بچهها است.
اعتیاد تکراری ترین قصه بچههای روستاست
حالا میفهمم چرا این بچهها پرخاشگرند. چرا آرام و قرار ندارند. چرا نظم پذیر نیستند. من نشسته ام و به تمام این چراها نگاه میکنم و عکس میگیرم. من اردوی جهادی زیاد رفته ام. به بسیاری از مناطق محروم سرزده ام. ۵ دقیقه با بچهها سروکله می زنیم بعد هم چیز تمام میشود. آرام مینشینند سرکلاسشان و به حرفهای معلم گوش میدهند. اما اینجا اصلاً اینطور نیست. برای دخترها کلاس میگذاریم و میگوئیم پسرها فعلاً نیایند در عوض فردا فوتبال بازی میکنیم.
اما مدام شیطنت میکنند و نمیگذارند کار پیش برود. به هم سنگ پرت میکنند و دادوبیداد میکنند. یکی از بچهها روبرویم میایستد و صادقانه حرف میزند: «آقا مجتبی من به شما قول دادم این کارها را نکنم. اما نمی دانم چرا دوباره انجام میدهم. اصلاً دست خودم نیست. خودم قول میدهم اما نمی دانم چرا نمیتوانم عمل کنم. ما عادت کردیم تا کسی چوب دستش نباشد حرفش را گوش ندهیم.» توی چشمهایش نگاه میکنم و می گویم: «اشکال ندارد. دوباره قول میدهی. وگرنه من هیچ وقت چوب دستم نمیگیرم.»
بچهها را جمع کرده ام فوتبال بازی کنیم. هرکس برای خودش زیر توپ میزند. یک عده آنطرف تر طناب بازی میکنند و یک عده هم برای خودشان می دوند. اصلاً حرف گوش نمیدهند. مشکل اینجاست که اصلاً نمیتوانند حرف گوش دهند. برای همین بچههای اردو جهادی این منطقه خیلی اذیت میشوند. سر این بچهها نمیشود داد زد، داد که بزنی کار خرابتر میشود. میفهمند تأثیرگذار بودند و حالا دستت میاندازند. آنقدر کمبود محبت دارند و آنقدر خالی از محبت هستند که شما برای یاد دادن یک موضوع باید یک ساعت قربان صدقه بروی تا ۱۰ دقیقه بتوانی چیزی یادشان بدهی. دلیلش هم کاملاً مشخص است. بچه ۷ سالهای که مادر جلوی چشمش هروئین میکشد و در چنین محیطی بزرگ شود قرار است چطوری باشد؟ چطور تربیت شود؟ او آیندهاش را جلوی چشمش می بیند. به خدا اگر از این بچههای معصوم کم سن و سال تست اعتیاد بگیری همه معتادند. آنها هر روز با بوی مواد مخدر میخوابند و بیدار میشوند. حتی برای کسی مهم نیست که روزی آنها هم معتاد شوند یا نه، انگار این قصه بدیهیترین قصه خانواده است.
در روستا قلعهای وجود دارد که اسمش را کسی نمیداند. یک قلعه باستانی که شاید با ارگ بم بتوان مقایسه اش کرد. اما انگار این قلعه هم در خاموشی رسانهها فراموش شده است. قلعهای که اگر زنده شود جاذبه توریستی بی نظیری خواهد شد. اما حالا زیردست و پای بچههای روستا، بین سنگ اندازی ها و شیطنت هابشان هر روز فرسودهتر میشود.
اینجا زمین کشاورزی هم زیاد دارد. اما رونقی ندارد که درآمد ویژه ای برای روستا داشته باشد کاش کسی بود که میتوانست این زمینهای کشاورزی را زنده کند. اهالی میگویند گچ کارهای اهالی این روستا همه جا معروفند اما چون اسم این روستا بد در رفته بیکار نشسته اند. این اتفاق برای جوانهای سالم روستا هم افتاده است. تا میفهمند اهل این روستا هستند کار به آنها نمیدهند. باز توی گوشم زنگ میخورد که انگار همه میدانند اینجا چه خبر است جز آنهایی که باید بدانند.
وارد خانهها که میشوم یا مرد معتاد دارند یا زندانی، روی دیوار بعضی خانهها دار قالی می بی نم و میفهمم قالیبافی بلدند. توی دلم خوشحال میشوم. کلی قول و وعده میدهم که تمام تلاشم را برای رونق کارشان انجام دهم. بلافاصله به خانم حسینی تماس میگیرم. خانم حسینی کارگاه قالیبافی دارد. تا کنون توانسته با آموزشهای گسترده قالیبافان زیادی را تربیت کند که هم به صنعت فرش کشور کمک شود هم بتوانند به امرار و معاش زندگی کمک کنند.
مثل همیشه قبول میکنند. هفته بعد با روی باز به روستا می آیند و برای زنان قالیباف حرف میزنند. هیچ بلندگویی درکارنیست. هرچه میگوید با فریاد برای جمعیت تکرار میکنم. عدهای میگویند ما گرههای شما را یاد نمیگیریم اما خانم حسینی حوصله میکند و با مهربانی میگوید: «خودم یادتان می دهم» ۲۰۰ نفر ثبت نام میکنند اما فقط ۶۰ نفرشان باقی میماند بقیه مشکلات جسمی را بهانه میکنند. شاید هم باورشان نمیشود کسی برای کمک آمده است.
چرا کسانی که باید ببینند نمیبینند؟
جوان خوش قدوبالایی را می بی نم که در روستا راه میرود. هیکل چهارشانه و ورزشکاری دارد. سادهترین سوالی که به ذهنم میرسد را فوری می پرسم. اینکه اعتیاد دارد یا ندارد؟ جواب میدهد که حتی سیگار هم نمیکشد چه برسد به اینکه اعتیاد داشته باشد. می گویم پس چرا به اهالی کمک نمیکنید که اعتیادشان را ترک کنند. جواب محکمی میدهد و میگوید: «چون نمیخواهند و کسی نمیگذارد ترک کنند!» ترک کردن معتادها کار راحتی نیست. اینجا اعتیاد خانوادگی است.
اگر همه معتادها بروند بچهها بی سرپرست میمانند و کسی نیست حواسش به آنها باشد. اگر برنامهای هم برای ترک باشد باید یکی یکی بروند. شاید روزانه کلی خرج اعتیاد کنند اما از ترک اعتیاد که حرف می زنیم میگویند پول ندارند. اهالی میگویند تا جوانی در روستا ورزش میکند و سالم است سعی میکنند هرطور شده معتادش کنند. نباید هم دلشان بخواهد. چون در این روستای ۲۵۰۰ نفره ماهی چندین میلیون دود میشود. کلی سوال میریزد توی سرم. مگه این روستا چند نفر دارد که نشود سروسامانش داد؟.چرا کسی دلش نمیخواهد اینجا آرام بگیرد؟ چرا هیچ ارادهای وجود ندارد؟ چرا هیچ کس این فاجعه انسانی را نمی بیند؟ چرا هرکسی میآید حرفهای کلی میزند و میرود؟ من نسل کشی بچهها را از توی کوچههای خاکی روستا می بی نم چرا آنهایی که باید ببیند نمیبینند؟ چرا این فاجعه انسانی سروصدایی ندارد؟
تنظیم: عطیه همتی
نظر شما